دیروز که صفحه صفحه کوچه های این سیاه شهر پیر را با پاهای خسته ام ، لخ لخ کنان ورق می زدم ، تنها به تو می اندیشیدم و به نامه ای که لاجرم مجبور بودم به نوشتنش برای تو ! ، نامه ای که نمی دانستم قرار است وصف حال شود یا شکواییه یا شاید مصیبت نامه ای بی انجام ، نامه ای که نمی دانستم قرار است از کجا شروع شود و نقطه ی پایانش در کجاست ، چه اینک هم نمی دانم کجا به اتمام می رسد .
ترسای پیر من ! ای حکیم مسیحا دم زندگی بخش بگذار ساده و بی پرده برایت بگویم : امروز آمدنت را هیچ کس به استقبال نخواهد آمد ... حتی خود من .
امروز ما بیچاره مردمان در مسلخ این شهر آنچنان گرفتار نانیم و آنچنان گرفتار نان کرده اندمان که دریغ از ساعتی که بخواهیم به استقبال تو بیاییم . ریشخند آور است ... ریشخند آور .
راستی اصلا آمدنت را چه سود ؟ که دیریست عصر اعجاز ها گذشته است و به قول آن ظریف* که به برادرت موسی نوشت :
(( دیر آمدی موسی !
عصر اعجازها گذشته است .
اکنون عصایت را به چاپلین قرض بده
تا کمی ... بخندیم ))
راستی را ! در میان این همه ضجه و ناله و خونابه ی اشک ، کمی بخندیم !!!
باور کن در بازار هزار رنگ این شهر از جاهلیت من و از ظالمیت دیگران این بزرگ غنیمتی است ... کمی بخندیم !
باور کن دیریست از هراس این نو گزمگان تازه به دوران رسیده ی بی رحم ، خنده ای بر لبان ماه رو دختران این شهر نقش نبسته است !
باور کن دیریست ساعت ها به صورت پر چین و شکن مادرم خیره می شوم تنها و تنها برای دیدن یک لبخند ، هرچند محو و گذرا .
باور کن دیریست خنده ای بر لبان برادرانم ندیده ام که می دانم اگر بخندند به جرم توهین به مقدسات و مقدس گشته ها ، مجرم شناخته می شوند .
راستی یادم رفت اول نامه ام بگویم : اینجا حال همه ی ما خوب است ....
اما تو باور نکن .*