سلام .. هر چند نمی دونم این نوشته های در هم منو می خونی یا نه ! هر چند نمی دونم اصلا منو می شناسی یا نه ! اما من زیاد باهات غریبه نیستم ( شاید برای همینه که اینقدر صمیمی می نویسم اونم برای یه پیامبر ! ) آخه می دونی من این روزا ـ چی می گم این روزا که نه ! از خیلی وقت پیشا ـ همش دنبال موضوعای پیچیده ی دین و خدا و پیامبر هام . عیسی مسیح ! پیامبر مهر و عطوفت و مهربونی ! یادمه توی همه ی کتابایی که در موردت خوندم ... تو بزرگ بودی و مهربون ... می دونی اما این روزا هر جا اسمت رو می بینم یه تصویر نا خود آگاه می یاد جلو چشمام و مدام رژه می ره . عیسی مسیح جونم دست خودم نیست . یه بغض .. یه حس خفه کننده تو گلوم مونده و خودمم نمی دونم چه مرگمه ! ـ یعنی می دونی ؟ می دونم ها اما یه جورایی باورم نمی شه ! من ؟ تعصب ؟
عیسی مسیح پیامبری که همه می گن پیامبر صلح بودی ! هیچ این روزا پیرووانت رو دیدی ؟ ـ همشون رو نمی گم اونایی رو می گم که حتما خبر کارهاشون بهت رسیده ! - می دونم که غصه داری ... می دونم تو هم دلت گرفته ... می دونم شاید دلت می خواست مثل علی کوفه تنها بودی ولی اینا دم از تو نمی زدن ... می دونم اونجا تو طبقه ی چهارم که باید آب و هواش دیدنی باشه آب و هوای دلت یچ خوب نیست ... می دونم چون خیلی وقته که دنبال شناختنت بودم ...
عیس مسیح عزیز ! اون بالا ... اونجا نزدیکای خدا ! محمد هم هست حتما ؟ بی زحمت ....
نه عیسی مسیح جونم روم نمی شه ! به حضرت محمد بگو نوشته هام رو نخونه ... من فقط می خوام بگم ناراحتم و ازش خجالت می کشم ... عیسی مسیح جونم می شه بهش بگی من شرمنده ام ؟ شرمنده تر از همه ی اونایی که .... . می دوی آخه اونا که محمد ما رو نمی شناسن !
اما نه لازم نیست بگی !