نامه ای به مسیح!
از جایی که این جنبش شروع شده، تا اون جایی که من دیده م، مسیح، حضرت عیسی بوده... و نامه ای به مسیح، شکوایه ای، درد دلی... چه می دونم هر کی هرجور تونسته از دست مدعیان پیروی مسیح، به حضرت عیسی شکایت کرده!
شاید نوشته ی من وصله ی نامناسبی باشه تو این جنبش؛ اما نام مسیح برای من نه با اسم حضرت عیسی... که همیشه با نام مهدی(عج) گره خورده...
مسیح من! حال و روزم چنان نیست که برایت متن ادبی بنگارم، ببخش گیج زدن های قلم را... که الان فقط دلم ابری و چشمهایم بارانیست...
گاه نوشتن برای تو هم چقدر سخت میشود...
اهانت به اسلام... اسلام وحشت، برایمان عادی شده است... و چند وقتیست که انگار به توهینهای مکرر به پیامبر هم عادت کرده ایم... نهایت تلاشمان شده است پیادهروی یک خیابان کوچک، بعد از نماز جمعه، دادن چند شعار و صدور چند بیانیه... و البته مسئولین هم اعتراض میکنند، سفیر فرامیخوانند، تذکر میدهند... و آبها از آسیاب میافتد... و چند صباحی دیگر، باز روز از نو، روزی از نو...
مسیح من!
دلم پر است و نمیدانم شکایت از کجا به آستان بلندت آرامش میکند...
شکایت از...
نمی خواهم از صلیبیان به ظاهر پیرو مسیح شکایت کنم... که بیگمان از نسل یهودایند
نمیخواهم از آنها شکایت کنم که در بوسنی و فلسطین و افغانستان و عراق تا توانستند و می توانند مسلمانها را کشتند و میکشند و اسلام را متهم میکنند به خشونت...
نمیخواهم از آنها بگویم که...
بگذار بگذریم...
مسیح من!
حتی از سران کشورهای اسلامی هم شکایتی ندارم، که اگر اندک غیرتشان نخشکیده باشد محکوم می کنند... و البته فقط محکوم میکنند! و منافع ملیشان ایجاب میکند بیخیال شوند قاعدهی نفی سبیل را -اگر قبولش داشته باشند!- و در سر میزهای مذاکره به گرمی دست طرف مقابلشان را بفشارند، گرچه دیروز محکومش کرده باشند!
نه! حتی از اینها هم نمی خواهم شکایت کنم... از بی غیرتی سران کشورهای اسلامی... که بیچارهمان کرده است...
مسیح من!
کم ندیدهم شاکیان از تو را... که تو با آن همه قدرت کبریایی، که اصلا ذخیره شدهای برای رسیدن به فریاد ما... چرا تاب میآوری؟ چرا نمیآیی؟ چرا... چرا... چرا...؟!
و جرات و جسارت شکایت از تو را هم ندارم... که اصلا تو باید شاکی باشی... که اول از همه باید کسی به تسلای دل تو بنشیند...
مسیح من!
دلم میخواست از کسانی شکایت کنم که نام اسلام را یدک میکشند و با نام اسلام به اسلام ضربه میزنند... از کسانی که از اسلام یا فقط جاذبهش را یاد گرفتهاند یا فقط دافعه را...
یا چنان درهای آزادی و تساهل و تسامح را میگشایند که حتی اگر تمام مقدسات به سخره گرفته شود، باید به احترام آزادی بیان، سکوت کرد و لبخند زد... حتی اگر معصوم را قابل استیضاح بدانند، باید برای اوج دموکراسی کف زد و...
یا چنان تنگ میگیرند و سخت، که کوچکترین خطا بخشودنی نیست... که انگار جز خود را مسلمان نمیدانند...
دلم میخواست از کسانی شکایت کنم که نگذاشتند، یا نمیگذارند همچنان امت وسط باشیم...
اما نمیکنم!
از اینها هم شکایت نمیکنم که کم از اسلام دورمان نکردهاند...
مسیح من!
دلم از فتنه گرفته بود و بیشتر گرفت وقتی دیدم فتنه نه در آن فیلم که در بین خود ماست...
دلم گرفته بود و بیشتر گرفت وقتی دیدم داد غیرمسلمان ها هم درآمده است و آن وقت... کاش کامنت ها را نخوانده بودم... کامنت هایی که...
خودت که می بینی، نفسم بالا نمی آید...
بگذار بگذریم...
مسیح من!
دلم میخواست از کسانی شکایت کنم که چه ظاهر نگرند... چه زود باور میکنند بازیهای غرب را...
از کسانی که تا نام تو را به میان میآوریم... اسطورهی سبز داستانهایت میخوانند... از کسانی که شاکی میشوند از به دنبال تو بودن... از این همه تحجر و دوری از علم مدرن... شاکی میشوند از عملکرد دینمدارانه ی حکومت!! که گاه دنیا را فراموش میکند... و نمیبینند که تمام سیاستهای آمریکا و غرب... حتی حمایت غرب از اسراییل و خرج بودجه های نجومی... فقط در انتظار بازگشت مسیحشان است... فقط زمینهساز پیشگوییهاییست که آرماگدون موعودشان را نزدیکتر میکند... کاش مثل آنها منتظرت بودیم...
نمیبینند... یا نمیخواهند ببینند؟!
اما نمیکنم! گرچه دلم پر است...
مسیح من!
شاکیم از نبودنت... نه اینکه نباشی، اما... خودت خوب میدانی چه را میگویم...
شاکیم از ظلمی که بر ما میرود... برما که نه! بر شما... خاندان رحمت و مهربانی... و ما چه مدعی شده ایم!
اما...
خودت و خودم که بهتر میدانیم مشکل کجاست!
شکایت نمیکنم! که حق شکایت کردن ندارم! وقتی همهی نبودنت، همهی نیامدنت... به خاطر من است... منی که کم گذاشته م! منی که ساکت نشستهم! منی که فقط ادعا کرده م! منی که... تو را با همهی غم هایت محبوس زندان غیبت کرده م...
مقصر منم!
شکایت نمیکنم!
فقط... تو را به مظلومیت خودت قسم، نگذار بیش از این من هم به تو ظلم کنم...
دو مین