نمی خواهم تاریخ را برایت بازگو کنم یا داستانی برایت گفته باشم . می دانم که تو خود نیز می دانی آن روز را که ...
خورشید سینه آسمان را شکافته و تا اوج بالا رفته است . موذن اذان می گوید : الله اکبر الله اکبر... اما صدایش مثل همیشه نیست ، حزنی در گلویش پنهان است انگار از گفتن چیزی هراس دارد ، شاید هم اضطراب ، یا شاید ...
اشهد ان محمد رسول الله ... اشک از چشمانش جاری می شود ، موذن ادامه می دهد ، اشهد ان ...
ناگهان بانگی او را به خود می آورد ، نگو ...
بهت او را فرا می گیرد، نگو ...
فاطمه ... از حال رفت .
کمی آن طرفتر بانویی دل شکسته سر به دیوار تنهایی تکیه داده و بارانی از عشق و محبت از چشمانش جاری است . چشمانش رنگ انتظار دارد ، همان انتظاری که او قبل از رفتنش به او وعده داده بود ...
به گذشته نگاهی انداخت قدم های مردی را به یاد آورد که کوله باری از عشق را بر دوش می کشید ، اما نا بخردان آن روزگار، خارو خاشاک بر رویش می پاشیدند ، او مهر می ورزید ، حتی به دشمن خویش ، اما او را دیوانه می خواندند .
نور در کلامش موج می زد ، او را ساحر می خواندند .
مانند مسکینی لباس می پوشید ، غذا می خورد ، او را به بشر بودن محکوم می کردند و می گفتند: تو بشری بیش نیستی ، نمی توانی برای ما پیام بیاوری و ما را پیغمبری کنی ...
روز ها و ماهها گذشت تا وعده ای که پدرش هنگام عروج به او داده بود پشت در، با میخ های فرو رفته در پهلو ،و تازیانه ای بر سر و صورت ، عملی گشت .
قرن ها از آن واقعه می گذرد و اینک ، دمل های چرکین ، سر باز کردند ، توطئه ها، علیه پیروانش و عشقی که او بر دوش می کشید و در کوچه های مدینه آن را به دلها هدیه می کرد ، چیده اند .
اما ...
مسیحا ! این بار این دمل ها از روی پوست پیروان نا پیروی تو روییده اند ، آنان که تو را از یاد برده اند و صحیفه ات را با قلمی نو از جنس افکار خودشان باز نویس کرده اند .
یابن مریم ! مرا وعده ای ده تا آرام گیرم .
بگو که روز خواهی آمد ، و نماز عشق را به همراه فرزندش خواهی خواند .
اما تا آن روز، که بویش را از همین نزدیکی ها حس می کنم ، از تو می خواهم عنایتی کنی و اشعه روحانی وجودت را بر دلهای تاریکشان بتابانی و قلبشان را صفا دهی و اگر قلبهاشان را راهی برای دریافت حقیقت نیست ، حربه هاشان را در نطفه خاموش کنی ...
می دانم که تو ساکت نخواهی ماند ...