من چه دانم. من چه دانم که چه بگویم. حالا که دارم می نویسم و تو می بینی و همه اش را هم می دانی. در حالی که بر من جز خطا و اشتباه نگذشته است. من چه دانم آن محبتی را که به مردمان کرده ای. من چه دانم از سخنان زیبای شما. من چه دانم... من چه دانم حال آنان که از محبتت بهره مند شده اند. من چه دانم حال خوبان عالم را. براستی که حافظ چه خوش تر می گوید:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها...
خوب می دانم. من در این عالم هیچ ام. اما اگر خدا اجازه بدهد می دانم که اجازه نوشتنم را هم می دهی. می دانم چون خدا مهربان است. می دانم چون طعم مهربانی را اندک چشیده ام. شنیده ام که روز هایی از میان مردم پنهان می شدی. و شنیده ام که از برای شادی بی حد و اندازه ای که در دل داشتی از مردم دوری می جستی. زیرا مردم ظرفیت شادی تو را نداشتند. کاش مقداری هم از این شادی که خوبان عالم همه دارند نصیب ما می شد.
اکنون در زمانی که ما زندگی می کنیم. زمانی که دیگر مهربانی نیست. چرا هست. ما امامی داریم که انتظارش را خیلی ها شب و روز می کشند و می دانم که با آن خواهی آمد. بیا و ما را از تیرگی ها به روشنایی هدایت فرما. از خدایت بخواه. آنگاه که به راه درستی باشیم، نخواهیم گذاشت که بدکاران عالم موجب آزار خوبان عالم شوند. گرچه در سرای دیگر به حساب همه رسیدگی خواهد شد. از خدایت بخواه که گناهان مرا ببخشد. گرچه من چه دانم...
من چه دانم که برای چه در این دنیا اسیر شده ام. امروز شیطان می خواهد در این دنیا که مدرن می نامندش به مقصودش برسد. اگر بیدار نشویم ما هم دچار فریب آن خواهیم شد. اگر کاری نکنیم دیگر انتظار یاری پروردگار را هم نباید داشته باشیم. بیا و ما را از خواب تیرگی ها بیدار کن.
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم...
حال ببینید ای مردم که به آخرین فرستاده خدا چگونه می نگرند. به قرآن پیامبر (ص). مگر جز این است که بر دیده هایشان پرده افکنده شده است. مگر کلام خدا به آن ها نرسیده است. یا عیسی بن مریم علیه السلام؛ آن ها، کتاب تو را هم نخوانده اند...
من چه دانم...
... در آسمان نه عجب به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
محمد رضا رهبر